معنی سه برابر

حل جدول

سه برابر

سوبله


برابر

‌رمارم

فارسی به انگلیسی

سه‌ برابر

Three-Fold, Thrice, Treble, Tri-, Triple, Triplicate

فارسی به عربی

سه برابر

ثلاث اضعاف

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

برابر

برابر. [ب َ ب َ] (ص مرکب) بالسویه. علی السویه. به تساوی. (یادداشت مؤلف). || معادل. مساوی. طبق. طَبَق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان:
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.
فردوسی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.
ناصرخسرو.
بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.
سعدی.
ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.
سعدی.
به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن:
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.
(ازتاریخ سیستان).
- برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن:
بدروازه ٔ مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.
سعدی.
هرگز شکسته بادرست برابر نشود.
سعدی (گلستان).
- برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه ٔ هم شدن. یکسان شدن:
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
- برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن:
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل:
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.
فردوسی.
و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299).
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید اورا برابر.
خاقانی.
در بزرگی برابرملک است
وز بلندی برادر فلک است.
نظامی.
کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(از قرهالعیون).
- برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
- برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن:
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
- برابر کردن، همپایه و همسر کردن:
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
- برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن:
همه گرپس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
|| مطابق. همردیف:
و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ). || در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم:
به پهنای دیواراو بر سوار
برفتی بتندی برابر چهار.
فردوسی.
|| در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی).
|| هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عَدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن:
تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه).
- برابر کردن، معادل کردن:
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- || هموزن کردن. (ناظم الاطباء).
- برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج):
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید.
صائب (از آنندراج).
- برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن.
- دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف.
|| همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه؛ برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء؛ زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره؛ زمین هموارو برابر. (منتهی الارب). || با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی [مرورودی]همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291). || محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حُذوَه. حِذوَه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصله ٔ با مستعمل. (آنندراج): یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم).
قباد از بزرگان سخن چون شنید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
وآتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم.
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم.
سعدی.
تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
- برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه ٔ شهرک زد و بکشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را:
ز شادی دو منزل برابر دوید
بفرسنگها فرش دیبا کشید.
نظامی.
- برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن:
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود.
فردوسی.
هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن:
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند.
سلمان (از آنندراج).
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی (آنندراج).
- برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن:
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون با رخت برابر گشت.
اسماعیل (آنندراج).
|| تقابل. (دانشنامه ٔ علایی). || مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف):
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که بمعنی برابری.
سعدی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.
نظامی.
|| هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل:
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.
نظامی.
- برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال:
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
|| بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122). || متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف).

برابر. [ب َ ب ِ] (اِخ) ج ِ بربر. (منتهی الارب). رجوع به بربر شود.


سه

سه. [س ِ] (عدد، ص، اِ) ترجمه ٔ ثلاث. (آنندراج) (ترجمان القرآن). عدد توصیفی. (ناظم الاطباء). علامت آن [3] است. دو بعلاوه یک. (ناظم الاطباء):
میلا و منی ای فغ و استاد توأم من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه میلاو.
رودکی.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه بهاری.
خفاف.
پس این داستان کش بگفت از خیال
ابر سیصد و سی و سه بود سال.
ابوشکور.
سه مرد از دبیران نوشیروان
دو زین هر سه پیر و یکی بد جوان.
فردوسی.
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم درگذر که آن ثنویست.
نظامی (هفت پیکر ص 54).
سه چیز است که اگر حقیر باشد آنرا استحقار نشاید کرد. (مرزبان نامه).
- سه اقنوم، اصل و سبب باشد و نزد نصارا عبارت از ظهورات باریتعالی است. و اقانیم ثلاثه عبارت از اقنوم وجود، اقنوم علم و اقنوم حیات که نه عین ذاتند و نه زاید بر ذات:
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا.
خاقانی.
- سه بعد، طول، عرض، عمق. (غیاث):
خاقان اکبر آنکه دو عید است درسه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش.
خاقانی.
- سه بهر، یک ثلث ساعت و بعدازظهر. (ناظم الاطباء).
- سه پاس، سه قسمت، سه بهره، سه قسمت از چهار قسمت شب:
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس.
فردوسی.
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر کودک اخترشناس.
فردوسی.
چو ماه از بر تخت سیمین بگشت
سه پاس از شب تیره اندرگذشت.
فردوسی.
رجوع به سپاس در همین لغت نامه شود.
- سه پور، موالید ثلاث، یعنی حیوان، نبات و معدن. سه فرزند اخشیجان. (ناظم الاطباء).
- سه پهلو، سه سو و هر چیز که دارای کنار باشد. (ناظم الاطباء).
- سه حمال، کنایه از موالید ثلاث است که شامل معدن، نبات و حیوان میباشد:
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری.
نظامی.
- سه خال باز، کنایه از مکار و محیل است.
(یادداشت بخط مؤلف).
- سه خان، خانه ٔ سوم نرد. (یادداشت بخط مؤلف).
- سه طلاق گفتن یا سه طلاق بستن چیزی را، برای همیشه ترک آن کردن. واگذاردن: در حال چار تکبیر ملک خواند و عروس پادشاهی را سه طلاق بر گوشه ٔ چادر بست. (تاریخ جهانگشا).
- سه قبله، قبله ٔ یهود و قبله ٔ نصاری و قبله ٔ مسلم. (از غیاث):
دو دست و کلک تو دیدم که در تمامی جود
دو قله اند ولکن سه قبله ٔ طلاب.
خاقانی.
- سه قرقف، سه کتاب است در مذهب ترسایان در شرح خاقانی نوشته که نزد نصاری سه نوع شراب است، چنانکه در قرآن مجید شراب سه نوع مذکور است: شراب طهور و شراب زنجبیل و شراب سلسبیل. (غیاث). رجوع به همین کلمه شود.
- سه مرتبه، کنایه از طفلی، جوانی و پیری. گاهی عبارت از ادنی و اوسط و اعلی. (غیاث).
- سه موالید، موالید ثلاثه.حیوان، نبات، معادن:
بودند تا نبود نزولش در این سرا
این چار مادر و سه موالید بینوا.
خاقانی.
- سه نبش، (اصطلاح بنایان) آجریا خشت که سه سوی از چهار سوی قطر آن هموار و بی شکستگی باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- سه نوع، موالید ثلاثه. (آنندراج) (غیاث). رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.

سه. [س ُه ْ / س َه ْ] (ع اِ) کون. مقعد. سرین. (ناظم الاطباء). سرین یا حلقه ٔ دبر. (منتهی الارب).


یی سه سه

یی سه سه. [س ِ س ِ] (اِخ) نامی که چینیان به یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی داده بودند. (از احوال و اشعار رودکی ص 195). و رجوع به یزدگرد سوم شود.

فرهنگ عمید

برابر

مقابل، رو‌به‌رو،
(صفت، اسم) هم‌وزن، مساوی، هم‌سنگ،
برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می‌گیرد: دوبرابر، ده‌برابر،
(قید) [قدیمی] هم‌زمان،
* برابر کردن: (مصدر متعدی)
هم‌و‌زن کردن،
یک‌اندازه کردن،

گویش مازندرانی

سه بالونه

سه برابر


برابر

نام دهکده ای در ناحیه ی بیرون بشم از بخش کلاردشت

فارسی به ایتالیایی

برابر

uguale

pari

معادل ابجد

سه برابر

470

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری